امروز روز خیلی باحال و توپ و جیگری بود...... 
صب با شیدا رفتیم بانک واسه خاطره یه سری کارا.......یاده کلاس تابستون افتادم وقتی اون مسیر ها رو طی میکردیم....شیدا رو بگو چه جنتل ومنی شده بود لابسب..... 
بعداز 30 مین دیرکردن رفتیم سر قرار با عاطی و به سمت یونی حرکت کردیم.......استرس داشتیم نکنه دیر برسیم.....که بعداز نیم ساعت گفتن استاد نمیاد و همه رفتیم خونه ما بعد رفتیم ایستگاه و برگشت به جای قبلی......البته تو یونی إکیپی خیلی صحبت کردیم.....
قسمت بود تو قطار برم پیش الهام و از عاطی و شیدا جدا بشمو بعدشم برگردم خونه.....یادم افتاد سپیده امروز کلاس داشت.....گفتم موقعیت خوبیه ببینمش.....مسیج زدم کلاست کی تموم میشه گفت خونه ام..... خیلی حرصم گرفت که جور در نمیومد ببینمش......
رفتم سوار اتوبوسی شدم که درست سره کوچه خونه پیاده بشم.....
اما نزدیک خونه سپیده اینا تصمیمم عوض شد.......گفتم بذار برم شایدم شد و دیدمش.....چون اگه نمیشد میرفت تا تابستون....بهش زنگ زدم و دیدم اکیه......ساعت 6 و نیم اینا بود که بعداز 57 روز دیدمش
تا 7:20 باهاش بودم......اول بستنی ها رو خوردیم و بعد سپیده کلی چرتو پرت گفت.
مامان و باباش داشتن میرفتن بیرون که تعارف زدن و رفتیم بالا.........نیم ساعت پایین....نیم ساعت بالا......هم آب خوردم....هم شربت......هم کیک..........سپیده خانم......
خوشحال شدم.....هم به خاطره دیدن خوده سپیده هم به خاطره دیدن اعضای خانوادش.....
ولی ای کاش خونه شون برج بود اینا هم نوک برج بودن بعد ما مدت زمان زیادی رو تو آسانسور میگذروندیم  
کلا 9 تا بوس ما واسه خاطره رند شدن 10 در نظر میگیریم
اما اون روز که شونصدتا شد یه صفای دیگه ای داشت....
وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتیم خونه عموم.....برای عید دیدنی به صرف شام.......تا ساعت 12 .......
از 12 شب تا 2 هم فرحزاد و خیابون گردی.......اونم خوش گذشت........ 
نظرات شما عزیزان:
|